Donnerstag, 12. Juni 2014

برگ بعدی داستان از: مهدی جمالی

ارتش آزادیبخش ملی ایران
ارتش آزادیبخش ملی 
        آقای طریقت نژاد عادت نداشت مثل معلم های دیگر موضوع انشایش تکراری باشد. موضوع انشاهای او طوری بود که کسی نمی توانست حدس بزند منظورش چیست. یکی دیگر از کارهای آقای طریقت نژاد این بود که گاهی وقتها یک داستان می خواند و می گفت آخرش را خودتان بنویسید. داستان ماهی کوچک بی تاب و قصه گل طلا و کفش قرمز و داستان آن خروسی که دیگر برای ارباب نخواند، از همان داستانهایی بود که درست جایی که من تشنه دانستن پایان آنها بودم، آقای طریقت نژاد از خواندن می ایستاد و می گفت بقیه اش را خودتان بگویید چه شد. وقتی می پرسیدم آخر چرا پایان داستان را نمی خوانید می گفت داستانها را ما باید بسازیم. داستانها سرنوشت ما آدم ها هستند و سرنوشت هر کس به دست خودش است. 

      یک روز که آقای طریقت نژاد سر کلاس یک داستان خواند، من گفتم آقا معلم! من دوست دارم تمام قصه ها پایانش خوب باشد. دوست ندارم قهرمان داستانم در پایان قصه من از گرسنگی بمیرد. یا این قدر غصه بخورد که بمیرد. دوست دارم همه مردم، همه مردمی که توی قصه ها زندگی می کنند تا آخر قصه زنده باشند و در آخر قصه هیچ کس آرزویی که به آن نرسیده باشد نداشته باشد. آقای طریقت نژاد که حرفهای من را شنید، خم شد زانوهایش را مقابل من روی زمین گذاشت، به چشمان من نگاهی کرد و دستش را کنار گوشم گرفت و آهسته گفت: این ها، این هایی که می گویی، مال ورق بعدیه. برگ بعدی. 

     باز با یکی از همان کارها و حرفهای عجیب غریب آقای طریقت نژاد روبه رو شده بودم. 

     پرسیدم ورق بعدی دیگه چیه؟ گفت: باید خودت فکر کنی! و بیایی جواب بدی که ورق بعدی چیه. 

      خیلی به این برگ بعدی فکر کردم. آن قدر که یک شب در خواب دیدم کتاب  بزرگی روبه رویم بازشده که همه داستانهایش خوب و قشنگ است. وسط کتاب در یک نقطه علامت خورده بود باز کردم دیدم از همان جا به بعد صفحاتش طلایی است. ولی نمی توانستم کتاب را ورق بزنم چون هر صفحه یک رمز داشت. هر چه کردم نتوانستم کتاب را ورق بزنم و آن صفحات طلایی را ببنیم. 

      فردای آن شب، از آقای طریقت نژاد پرسیدم: توی ورق بعدی مردم خیلی خوشحالند؟ 

      گفت: خیلی! و خندید. باز پرسیدم: اونجا تو برگ بعدی مردم خیلی کار می کنند؟ 

گفت: خیلی زیاد. چون کسی دسترنجشونو نمی بره. پرسیدم اونجا مردم همدیگه رو دوست دارند؟ باز گفت: خیلی. 

    زنگ تفریح تمام شده بود ولی هنوز آقای طریقت نژاد نرفته بود دفتر چایی بخورد. من و حسینی و افتخاری همین طور ایستاده بودیم و به حرفهای او گوش می دادیم. افتخاری رفت یک لیوان آب برای آقای طریقت نژاد آورد. من رفتم جلوی آقای طریقت نژاد گفتم میشه بازم بگین برگ بعدی چه جوریه؟ 

آقای طریقت نژاد گفت: هیچ کس تو برگ بعدی نمی ترسه. همه شجاعن. همه مهربونن. هیچ کس غریبه نیست. هیچ مادری جلوی همسایه ها خجالت نمی کشه. افتخاری آهسته گفت: 
بقیه شو من بگم؟ هیچ بابایی گم نمی شه. هیچ مامانی بچه شو سر راه نمیذاره. هیشکی گریه نمی کنه. حتی از شادی. 

حسینی گفت بقیه شو من بگم؟ تو ورق بعدی خورشید یه نور دیگه داره. مردم یه جور دیگه ن. هیشکی بد نمی شه. 

بعد من پرسیدم آقای طریقت نژاد! من و حسینی و افتخاری می خوایم بریم تو برگ بعدی. چطوری می تونیم بریم؟ 

آقای طریقت نژاد گفت: برگ بعدی رو باید آورد. باید رفت برگ بعدی رو آورد. 

گفتم اگه همه بچه های مدرسه ما و اون مدرسه فلکه چهارم بیان می تونیم برگ بعدی رو بیاریم؟ باباهامونم بیاریم میشه؟ 

گونه های آقای طریقت نژاد از شادی چال افتاد. گفت: خوبه ولی کمی زور بیشتر می خواد قد یه شیر. 

من داد زدم من اسم یه شیر و شنیده م. می تونیم بریم پیش اون شیر! 

آقای طریقت نژاد هیچ نگفت. فقط به چشمهای ما نگاه کرد. من تا اونوقت برق چشمهای آقای طریقت نژاد را ندیده بودم. 

احساس کردم در برق چشمهایش رازی را کشف می کنم رازی که حتماً به برگ بعدی ربط دارد، ناگهان اسم رمز کتاب طلایی یادم آمد، بعد من و افتخاری و حسینی دویدیم به سمت مدرسه فلکه چهارم، پیش دوستانمان، مسعود و فرامرز و حمید بعد شش تایی راه افتادیم رفتیم جلوی مدرسه بینش، ترانه و فرشته و منصوره هم به ما پیوستند بعد همه با هم راه افتادیم رفتیم جلوی مدرسه عدالت. اصغر و مهدی و حمید به ما پیوستند ما همان طور می رفتیم مدرسه به مدرسه، بعد رسیدیم سر یک جاده دیدیم آقای طریقت نژاد جلوی صف ما دارد حرکت می کند. صفی که به سمت یک بیشه می رفت، تا آن شیر راه بیافتد و بیاید زندگی را ورق بزند و برگ بعدی را بیاورد شیری به اسم ارتش آزادی بخش.
http://www.mojahedin.org/

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen