Sonntag, 18. Mai 2014

خانوادهٴ آقا ماشاالله iran

خانوادهٴ آقا ماشاالله
خانوادهٴ آقا ماشاالله


از احسان.ر
نامها، اصلی نيستند. چه فرقی می کند، آنها هرکدامشان هزاران اند، از آقا ماشاالله گرفته، تا پسرش احمد، از، سکينه خانم مادر خانه گرفته تا سعيد کوچولو و خواهر بزرگترش سميه... بله خانوادهٴ آقا ماشاالله يکی نيست يکی است از هزاران، يکی از هزاران هزار... . 

اين جا «خانه» است. ترکيبی از کاهگل و آجرهای شکسته و خشتهای کهنه و چوب، که روی هم سوار شده اند تا فقط سرپناهی بسازند. از در که می روی تو، سکينه خانم را می بينی که دارد خانه را جارو می کند و سميه که شرم حضور يک غريبه او را ازکمک به مادر در رفت و روب باز می دارد. 

در يک گوشه از حياط، منبعی آبی رنگ خبر از بی آبی خانه دارد. سکينه خانم می گويد: ما آب لوله کشی نداريم. اين منبع را هرازگاهی يک تانکر برايمان پر می کند که آبش تصفيه شده نيست... . 
در اين خانه هرکس برای هرکاری نياز به قطره يی آب داشته باشد تنها سرچشمه همين منبع است. از شستن دست و صورت تا شستشوی لباسها و ظرف غذا... 

البته غذا که می گويی بايد کمی پای درد دل سکينه خانم بنشينی تا بدانی او چه می کشد از ديدن رنج گرسنگی در چهرهٴ فرزندانش. در يخچال را باز می کند و می گويد: 
بخدا بچه ام که می رود کمی بازی می کند و برمی گردد، خجالت می کشم. می دانم گرسنه است و آرزو به دلم مانده که بگويم سعيد جان! برو سر يخچال... چيزی بخور. 

غذای خانواده بيشتر اوقات نان است و پنير، با چايی که به قول احمد پسر بزرگ خانواده، چای پاسبان ديده است. او می گويد: آخر چای آن قدر گران است که گاهی بايد مقداری از آن را چند بار دم کنی... وگرنه مجبوری نان پنير را با آب جوش پايين بدهی! 
 

کنج اتاق، يک تلويزيون و يک ضبط صوت کوچک ظاهراً تنها وسيله ی تفريحی است که سعيد و سميه خانم دارند، تلويزيون نگو، پشم و شيشه بگو! همه اش اين آخوندهای نکبتی را نشان می دهد کاش می شد از آنها بپرسم از چه آهنگ هايی خوششان می آيد؟ بی اختيار بغضم می گيرد. از خودم می پرسم ای بابا! دل خوش سيری چند؟ 

 

اين جا گويا آشپزخانه است. پخت و پز در اين جا روی يک گاز پيک نيکی کوچک صورت می گيرد. سميه خانم که هميشه ساکت است ناگهان لب باز می کند و می گويد: من دلم می خواهد يک فرگاز داشته باشم. دوست دارم شيرينی پختن ياد بگيرم... 
 


آقا ماشاءلله که خسته و کوفته از کار روزانه وارد آشپزخانه می شود با نگاهی نگران از روشن ماندن بيش از اندازه گاز پيک نيکی، به شعله ها زل زده است. او می خواهد يک ليوان چايی بخورد و سيگاری چاق کند.


 


از آشپزخانه که بيرون می آيد با آن پيکر نحيف و استخوانی، خسته به ديوار تکيه می دهد و می گويد به مولا علی من هم دوست دارم دخترم توی خانه بازی کند. لباسهای خوب بپوشد. برود شيرينی پختن ياد بگيرد. اصلاً همهٴ کارهای خوب را بکند و از بچگی اش لذت ببرد. اما... . 

 


زيباترين اتاق خانه را اما، همان روز صبح ديده ام. آنجا که سعيد آن کوچولوی بازيگوش به يک پشتی سنتی تکيه داده و بی دليل زل زده است به نوری که از پنجره ی خانه می تابد و انعکاسش ديوار دودگرفته را هم سپيد کرده است. 
با خودم می گويم: 
راستی سعيد به چه فکر می کند؟ 
چه می بيند 
شايد نوری در انتهای تونل تاريک زندگی 
بار سنگينی را بر دوش خود احساس می کنم!

http://www.mojahedin.org/

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen