ام فاطمه، از مادران داغدار حلب
تلاش برای ترک حلب تحت محاصره موضوع مرگ و زندگی برای بسیاری است و بسیار وحشتناک است، خبرنگار کانال 4 انگلستان قبل از اینکه آتشبس به مورد اجرا گذاشته شود این گزارش را تهیه کرده است.
سی.ان.ان 30آذر95
سخنانی محبتآمیز برای کودکی که هنوز نامتعادل است، حلب صحنه دلخراشی است که آثار زندگی در آن از بین میرود.
و اینها آخرین بازماندگان میباشند. ام فاطمه تنها فرد بزرگسال باقی مانده از سه خانواده است، آپارتمان او توسط بمب روسی یا سوری نابود شده بود.
ام فاطمه: «نمیدانم اسد ما را با چه چیزی زد ما درخانه در خواب بودیم بهناگهان تمام ساختمان رویمان ریخت، خدای من، تمام بچههای من کشته شدند»
پسری که کلاه بر سر دارد نامش محمود است... بچهای که او در دست دارد اسماعیل محمد برادر کوچک اوست که یک ماهه است، چهره او در میان این همه آرام است، زیرا او مرده است اسماعیل زیر آوار خفه شده است.
محمود نمیخواهد جسد برادرش را رها کند.
ام فاطمه: خدایا تمام بچههای من کشته شدند خدای من کمکم کن.
حلب جایی است که بچهها دیگر گریه نمیکنند! در راهرو محمود هنوز جسد برادرش را تکان میدهد، این پسر اکنون مانند پدرش که از دست داده، رفتار میکند.
ام فاطمه: محمود، عبدالله کشته شد!
محمود: نگران نباش آنها بیهوده نمردند، گریه نکن، خدا آنها را رحمت کند.
ام فاطمه: خدا انتقام ما را از این اسد ظالم بگیرد.
ساختمان رویمان خراب شد، این بر سر ما آمد.
در اتاقی دیگر کودکی هنوز در انتظار مادر خود میباشند، بر روی تخت بیمارستانی که پوشیده از خاک است، با خستگی غیرقابل تصور، زندگی آنان قابل توصیف نیست.
سی.ان.ان 30آذر95
سخنانی محبتآمیز برای کودکی که هنوز نامتعادل است، حلب صحنه دلخراشی است که آثار زندگی در آن از بین میرود.
و اینها آخرین بازماندگان میباشند. ام فاطمه تنها فرد بزرگسال باقی مانده از سه خانواده است، آپارتمان او توسط بمب روسی یا سوری نابود شده بود.
ام فاطمه: «نمیدانم اسد ما را با چه چیزی زد ما درخانه در خواب بودیم بهناگهان تمام ساختمان رویمان ریخت، خدای من، تمام بچههای من کشته شدند»
پسری که کلاه بر سر دارد نامش محمود است... بچهای که او در دست دارد اسماعیل محمد برادر کوچک اوست که یک ماهه است، چهره او در میان این همه آرام است، زیرا او مرده است اسماعیل زیر آوار خفه شده است.
محمود نمیخواهد جسد برادرش را رها کند.
ام فاطمه: خدایا تمام بچههای من کشته شدند خدای من کمکم کن.
حلب جایی است که بچهها دیگر گریه نمیکنند! در راهرو محمود هنوز جسد برادرش را تکان میدهد، این پسر اکنون مانند پدرش که از دست داده، رفتار میکند.
ام فاطمه: محمود، عبدالله کشته شد!
محمود: نگران نباش آنها بیهوده نمردند، گریه نکن، خدا آنها را رحمت کند.
ام فاطمه: خدا انتقام ما را از این اسد ظالم بگیرد.
ساختمان رویمان خراب شد، این بر سر ما آمد.
در اتاقی دیگر کودکی هنوز در انتظار مادر خود میباشند، بر روی تخت بیمارستانی که پوشیده از خاک است، با خستگی غیرقابل تصور، زندگی آنان قابل توصیف نیست.
https://www.mojahedin.org/news/190554
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen